من و تنهایی

می دانی تنهایی ترس می آورد

من و تنهایی

می دانی تنهایی ترس می آورد

« خدای من، خدای میسا نبود»

دوشنبه، بیست و یکم دی
هیچ اتفاقی که مشتاقم کند برای نوشتن نیست. هنوز منتظر تماس میسا هستم و پیش خودم حدس‏هایی میزنم که برای هر کدام دلیلی دارم امّا تمام جواب‏هام پیش اونه.
چهارشنبه، بیست و سوّم دی
امروز صبح میسا زنگ زد و برای شب قرار گذاشت. ساعت 12 شب باید منتظر تلفنش باشم، از صبح تا حالا صد بار به ساعتم نگاه کرده‏ام، چرا شب نمیشه؟
چهارشنبه، بیست و سوّم دی
ساعت 11:40 شب
نمی‏دونم چرا دلم شور میزنه. تلفن رو گرفتم تو بغلم و زل زدم به ساعت. برای اینکه دیونه نشم اومدم سراغ این دفتر.
دوشنبه، بیست و هشتم دی
دراز کشیدم روی تختم. یک هفته هست که تا اومدم چیزی بنویسم دفترم خیس شده از اشک و ذهنم پر شده از هزار سوال.
چرا زودتر به من نگفتی، چرا از واکنش من می‏ترسیدی. چرا من و تو نمی‏تونیم با هم بمونیم. چرا مردم اینقدر احمقند. چرا خدای من خدای عشق من نیست همون روزی که نگفتی دوستم داری در حالی که چشمات فریاد میزد عشقت رو به من، از همون روز که یه‏دفعه غیبت زد و من رو تنها ول کردی، می‏دونستم که رازی هست، می‏دونستم که ما کنار هم هستیم امّا از هم دوریم. وقتی لبخند روی لبانت یخ می‏بست و اشک چشم‏های زیبات رو خیس می‏کرد، می‏دونستم که دیوار بلندی سد راه من شده امّا چرا غم این دیوار رو تنهایی تحمل کردی و نخواستی که با هم شریک باشیم.
این انصاف نیست، تو این مدت من و تو فقط اشک ریختیم. خدا جون هیچوقت فکر اینو نمی‏کردم که یه روز سد راه باشی. تو این مدت کلی به بودنت شک کردم امّا بازم  به دادم رسیدی و آرومم کرد. از تو گفت و اینکه بازیچه‏ی دست آدما شدی. وقتی فکر میکنم دلم به حال میسا می‏سوزه، تو تمام این چند ماه این راز رو پنهان کرده بود، میگفت که همیشه از گفتنش هراس داشته، از واکنش من و...
من دوستش دارم و اونم من رو دوست داره امّا برای اولین بار دوست داشتن همه چیز نیست. یه نفر به من بگه چه فرقی بین خدای محمد و عیسی هست. مگر هر دو خدای یکتای مهربان رو صدا نمی‏کردند پس حالا چرا ما دو نفر نمی‏تونیم با هم بودنمون رو فریاد کنیم. 
میسا برام گفت که برای رسیدن به من باید از خانواده و دوستانش بگذره و من نمی‏خواستم این رو. نترسیدم از تنها موندنش که من باهاش می‏مونم تا همیشه، امّا ترسیدم که مانعی باشم در زندگیش و قفسی بشم بر آزادی‏هاش.