من و تنهایی

می دانی تنهایی ترس می آورد

من و تنهایی

می دانی تنهایی ترس می آورد

{داخلی :
پنجره باز است .... نسیم ِ اردی بهشت می وزد ... شب از نیمه گذشته ... سکوت ِ ...صدای قدم زدنی از پشت در می آید ...همه خوابیده اند ... اطراف ِ زن از کتاب و کاغذ پاره پر است ... بوی عطر شارمل می دهد ... موهایش بلند است و در باد می رقصد ....صدای ضعیف ِ موسیقی می آید ... آهنگ "تو با منی" از رضا ...
چشم هایش از شدت گریه سرخ شده .... چشم های مرد هم همین طور !}


مرد :اگر می خوام این کار رو قبول کنم بدون فقط به خاطر توئه!
اگه تو نبودی منم اینجا نبودم !
...
(حرف
اشک
سکوت
حرف)
....
مرد :( بغض )
هر وقت ناراحت بودی ...بدون که یه جایی من دارم می شکنم !
...(حرف
اشک
آغوش
بوسه)
...مرد :(رنگ چهره اش عوض می شود )توی دلم کلی ترسه ... نمی دونم چرا ؟
زن : (سعی می کند لبخند بزند . دانه های اشک می غلطند روی گونه اش... )تو تنها نیستی
هر جا باشی بارون باهاته
پس نترس !
باشه
؟
...
(اشک
آغوش
سکوت !
سکوت کمی طولانی می شود !)
...
مرد: مهسا؟
(بغض )اگر نبودم می خوام که آرزوم رو برآورده کنی
و...(بغض شدید ) خوشبخت بشی !
زن: (بغض )خوشبخت ؟
بدون تو مگه میشه ؟
(صورتش را می گیرد لای دست هایش و می گرید )
...
(اشک
اشک
اشک
سکوت
...
اشک
صدای بلند گریه
تنگی ِ نفس
ترس
دلهره
دعا
التماس ِ خدا
آغوش
بوسه ی طولانی)
...
زن : ( در خلسه ی لذت ِعشق بازی )طولانی ترین بوسه ی عمرمو امانت گذاشتم روی لبت ....باید برگردی و پسش بدی !
مرد :( خنده ی قاطی با گریه )
...
(اشک
اشک)
....
.....
.....
{آخرین سکانس :
زن دلش را گره می زند به آسمان ....
بهت زده به حرف های بقیه گوش می دهد ولی از چیزی سر در نمی آورد... میان آن همه کلمه فقط " رفت " را می شنود...
....
تمام دنیا پشت سر زن جا می ماند و او فقط به آسمان نگاه می کند ....
دست هایش بوی کاغذ و قلم می دهد ...
در جاده ای فرو رفته در مه قدم می زند و نگاهش به جلوست ....
دیگر هیچ صدایی را نمی شنود ...
آهنگ " وقتی رفتی" پخش می شود }
...
خدا : کات !
خوب بود !
خسته نباشید !
(خسته از این عروسک گردانی ،می رود یک گوشه می ایستد .... سیگاری روشن می کند و زل می زند به دور ) 

پی نوشت:

ای لعنت به تو ....
ای لعنت به تو ، امید !
ای لعنت به تو که هنوز هستی و ما را وادار می کنی که به آینده ی کوفتی مان فکر کنیم !


مثل همیشه لبخند می زنم ، مثل همیشه آراسته و مرتب ،شانه بالا می اندازم و مثل همیشه که دلم دارد می میرد ولی می گویم :
مهم نیست !

دیالوگ:

۱.می دونی جهنم چیه ؟ جهنم اینه که هر رزو بیدار شی و ندونی واسه چی زنده ای ( دیالوگ sin city ) 

۲- هفده سالم بود ....کمرم شکست ...میشه گفت از کمر به پایین عملا فلج شده بودم .... همه ی دوستام رفتن دنبال دختر و تفریح و دریا .... ولی همین دوستم پیشم موند و تمام تابستون توی اتاقم با همدیگه فیلم نگاه کردیم ( life as we know it – کارگردان :greg berlanti)  

۳-

-با چی داری می جنگی؟
-با همه چیز ...
سـ.کـ.س... پول ... مذهب !(sweet november )