فوت می کنم ! خاموش می کنم !
چیزی گفتی ؟
تولدم مبارک ؟
باشد ! مبارک است لابد ! پس چرا من احساس اش نمی کنم ؟
چیزی کم است اینجا … کیک که هست ، شمع ، کلاه بوقی حتا !
کلاه بوقی را تا جلوی چشمانم پایین کشیده ام تا نبینم که نیستی …. اما هیچ چیزی می بینم جز این !
می خواهی یادآوری کنی که از دیروز تا امروز ، یکسال بزرگتر شده ام ؟ می خواهی بگویی بزرگ شده ام ! می خواهی چه بگویی که آرامم کنی ؟
من دلم جا مانده ! قد کشیده ام فقط ! بعضی تارهای مویم هم سفید شده اند خب ! مثل چشمانم به در ! اما دلم تاریک مانده ….
بیا ! شمع ها را تو روشن کن ، من فوت می کنم ! می بینی ! برای اینکه بگویم بزرگ شده ام باید شمع ها را فوت کنم ! باید نور را بدهم ! تاریکی بخرم !
میایی ؟ تنها مانده ام ! مدت زیادی شده که هیچ کیکی طعم لبهایم را شیرین نمی کند خب !
بعد همه می گویند : مبارک است !
بیا در همهمه ی جشن ، یک گوشه ای تنها بایست ، آدمها دور مرا بگیرند ، من با چشمانم دنبالت بگردم ، ببینم که نگاهم می کنی ، گیلاس شرابم را بالا بیارم به سمت تو ، تو هم …. بنوشیم ! برقصیم ! تو بگویی : خب ! من می خواهم برای مهسا، آواز بخوانم ، بعد همان ترانه ای را بخوانی که با هم گفته بودیم ! قند توی دلم آب شود ! شاید شمع ها خاموش نشدند ! شاید تولدم مبارک شد …
میایی ؟
تا مبارک شود ، فقط تو را کم دارم !
شمع ها را تو روشن کن ….
فوت شان نمی کنم دیگر !