دلم می خواد بنویسم
دلم می خواد پررنگ بنویسم
نه این جا ...نه به این شکل...دلم می خواد از کسی بنویسم که نیست که نشد که باشه ...
اونقدر حرف دارم واسه نوشتن که گمونم تمام کاغذهای دنیا تموم میشه ...دلم می خواد روی کاغذ سپید بنویسم ..با خودکار آبی ...توی سالنامه ام بنویسم ..قاطی پاطی ..طوری که فقط خودم سر در بیارم چی نوشتم ..
دلم می خواد از طرح ِ چشای ِ تو بنویسم وقتی که عشق توش برق می زد ..از آرزوهایی که نچیده ,ضائل شد ..از حسی که هنوز به بار ننشسته ,بر باد رفت...
دلم می خواد از " تو " بنویسم ...از خودم ... از " من " .... منی که یک زنم ..مثل همه ی زن های دیگه ..زنی با دلخوشی های کوچیک ِ زنونه ...زن یکه چشم به دری می دوزه که سایه ی " تو " توی چارچوبش بیافته ...زنی که گلهای شمعدونی رو آب می ده و دل تنگی هاشو واسشون شعر می نویسه ...
دلم می خواد از این بغض ِ لامصبی بنویسم که خِر ِ گلومو چسبیده..که نمی دونم چند سال ...چند سال دیگه که بگذره ,وقتی اسمت میاد ..وقتی یاد ِ چشات می افتم ..وقتی ترانه هاتو می شنوم ... حس نکنم که همین الانه که نفسام تموم شه ... من از این همه سرد و سنگی شدن ,از عادت کردن ,می ترسم ...
من از عادت کردن بیزارم ..می ترسم
می فهمی ؟
پی نوشت:
خسته تر از آنی هستم که بتوانم با واژه بیانش کنم!
خیلی ...
وقتی دوست داری گم شوی ...بروی ...محو شوی ...
وقتی که می بیی از 4 طرف در بن بست گیر افتاده ای و دیوانه میشوی از این همه مشکل...
وقتی سر در گمی ...وقتی می جوشی ...وقتی نمی توانی آن گونه که خودت می خواهی زندگی کنی ...
وقتی باید مثل ِ آدم آهنی ا زصبح تا شب چیز هایی را ببینی ,بخوانی ,یاد بگیری که هیچ حسی نسبت به آن ها نداری...
وقتی زندگی این گونه جاری شده است
خستگی
تنها ماحصل آن می شود!
تنها خستگی...
سلام و بلاگ زیبایی داری
برم کن
اگه با لینک موافقی خ