من و تنهایی

می دانی تنهایی ترس می آورد

من و تنهایی

می دانی تنهایی ترس می آورد

یک شاخه گل سرخ ,لطفا!

باید با هم قرار ملاقاتی بگذاریم !
من و تو ...تنها ,من و تو!
 در دنج ترین نقطه ی دنیا !پشت ِ دیوار یأس ِمن …زیر ِ پنجره ی اتاق ِ تو !
رو به گسترده ترین افق ِ هستی !
...
  می خانه یا کافه ؟
 تلخی ِقهوه  را ترجیح می دهی یا سیاه مستی ِشراب را  ؟
تلخ و سیاه ...تلخ مثل طعم این روزهایم ..سیاه مثل رنگ ِ چشمان او!
نترس!
عقوبتش پای من ... من که  این جا می سوزم ...بگذار آنجا هم آتش بگیرم ...آب  از سرم گذشته …
بگذریم !
قرارمان باشد برای ساعت ِ...ساعتِ...
ببخشید!فراموش کرده بودم که  من ساعت به دستم نمی بندم ..زمان می گذرد ..می خواهم رازی را به تو بگویم :"من از گذر ِ زمان می ترسم ...دو سالی می شود که ساعت به دستم نمی بندم ...برایم مهم نیست که بیست دقیقه بماند به نه یا ده دقیقه ..."
پس قرارمان باشد برای ساعتِ اوجِ دلتنگی ,اوج گریه ,لابه لای نفس های بریده ی گم شده ام در هق هق  ,آن هنگام که  خس خس سینه ام , تداعی گر نوای خستگی است زمانه  ام را ....
....
مثل همیشه دیر رسیدی ... خیالی نیست ...ملالی نیست ...من به  تاخیرهایت عادت کرده ام ...حتی به نداشتنت ....حتی به بازی هایت ...می دانی که  من همیشه بازیگر خوبی بودم ...سال ها نقش اول بودم ..من سال ها ست که به دستان تو می چرخم ...
عروسک گردان !
پس کی این سیاه بازی تمام می شود ؟
...
بنشین  رو در رویم !
ببین سهم من از دنیا ,همین پنجره ی کوچکی ست که  در پس آن سنگر می گیرم  ,دنیا را می بینم ..شاید هم تو را ...آخر تو از دنیایم جدایی ...تو در دنیایم نیستی و زندگی از کمبود تو به  باور ِ مرگ رسیده ...
...
گلایه ها ؟
گلایه ها که بی شمارند ...
 نه !
بگذار...بگذار  برایت بشمارم که زندگی ام چطور پر پر شد .. یک شاخه گل سرخ به من بده ..صبر کن سفارش بدهم ...
-آقا ؟ یک شاخه گل سرخ لطفا !
-چشم خانم !
...
عشق ...پَِر
دل ...پَر
لبخند ....پَر
فردا ....پَر
دنیا ...پَر
دیروز ...پَر
آروز ....پَر
خودت ...پَر
من ......
من....
من.....
من ...پَر پَر
....
 به من نگاه کن !به چشمانم ...
از افسونگری شان نترس !
خسته تر از آنم که تو را سِحر کنم ...تو تمام جادوهایم باطل کردی و مرا طلسم ... من  که دیگر جادوگر نیستم  ,من فالگیر شده ام ...
فالگیری که فقط ,فال ِ خودش را می گیرد .... آنقدر کف دستانش ,از خطوط ِ درهم و برهم پُر است که  گیج و مبهوت فقط نگاه می کند ...این راه ها به کجا می رسید ؟
"هیچ" ...راه ها می شکنند...محو می شوند و در "هیچ" به پایان می رسند ...
 ...
عادت کرده ای هر گاه گذرت به خرابات  ِمن می افتد   ,چیزی از من بگیری ,غنیمتی ...چیزی ....
آخر آن ها چه به کار تو می آیند رفیق ؟
...
ولی این بار ....این بار  تمام داشته هایم را پیشکش می کنم ...پیش از آنکه  شبیخون بزنی ...
چیز زیادی نیست ... خاطره مانده و یاد ...این ها که هیچ به کارت نمی آیند ...بگذر !
تکه ای شعر برایم مانده و قد سر سوزنی  دل ...شکسته است ...
کمی هم نفس دارم ... سرد  و خسته اند ولی هنوز کار می کنند...دم و باز دم ...هی پر می شوند ...هی خالی می شوند  ...هی پر ...هی خالی ...
همین !
تمام ِ زندگیم همین است !
همه چیزم را گرفته ای ...به حکم مصلحت !
من از تو هیچ نمی خواهم ,بجز یک پیاله ی آرامش!
با تو هستم جناب خدا !
  با تو هستم ...
 با همین دستان ... همین دستان ِ  خاکی ...با همین ظرافت و سستی ایمانی که در دلم جاری ست و ناتوانی زبان  در عبور ِ اوراد قدیسان ....
آیا  باز هم مرا به بازی خواهی گرفت ؟
سکوت کن!
هیچ نگو!
من به نبودن هایت عادت ...
من از عادت کردن متنفرم!

 

 


پی نوشت :

بچرخ دنیا!
بچرخ تا بچرخیم!
آنقدر بچرخ تا سر گیجه بگیری
من که کارکشته شده ام دیگر
عمری ست که می چرخم !

نظرات 1 + ارسال نظر
یه همدرد دوشنبه 30 آبان 1390 ساعت 10:56

دنیا کثیفه مردمش کثیفتر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد