تکیه زده ام به نداشته هایم! می گویم غذا بخورم که چه؟ تلفن ها را به ندرت جواب می دهم، اگر هم جواب بدهم گریه می کنم، آدم های پشت خط را چه به فهمیدن ترس های من؟ گریه کردن دلیل می خواهد که من ندارم! دلم اما مدام می لرزد. تمام اعتماد به نفسم را موریانه جویده است انگار، یا سیل برده! من بی اعتماد به نفس، با این اعصاب خراب و امیدی که نیست، با تکیه گاهی که ندارم، چطور سر پا بمانم؟ درختی، دیواری، عصایی، عشقی، چیزی می خواهم؛ پاهابم کفایت نمی کنند؛ دلم افتاده توی سیر و سرکه و نمک! لبخندهایت را بردار و برو، من عزیزم گفتن هایت را لب کدام تاقچه ی دلم بگذارم وقتی حرف هم را نمی فهمیم؟ تو از تنهایی تلخ شب های لعنتی هزار ساله ام چیزی نمی دانی، تو نمی دانی که تمام دیوارهای دور و برم ریخته اند و باد می آید و من به هبچ کجا بند نیستم. من درختی، دیواری، عصایی، عشقی، چیزی می خواهم، پاهایم کفایت نمی کنند، شوخی نمی کنم!