من و تنهایی

می دانی تنهایی ترس می آورد

من و تنهایی

می دانی تنهایی ترس می آورد

....

ساعت سه بار زد بـــــه سرم: دنگ! دنگ! دنگ!یک مرد... یک فرشته... نه! یک تکه قلب سنگ

کـــــــــه رو به روی قصه من ایستاده بود
با یک نگاه خسته... و یک خنده قشنگ

می گفت عاشقم شده بودی؟! دفـــاع کن
با سرنوشت تلخ خودت ـ با خودت! ـ بجنگ

می گفت پشت این همه در هیچ چیز نیست
جـــــــز سرنوشت، مرگ، غروبی سیاه رنگ

من ایستاده بودم و هی زنگ می زدم
در آن زمان مرده که می رفت بی درنگ

ساعت سه بار... زد به سرم، عاشقش شدم
[
رنگ سیاه... صحنه خـــــالی... صدای زنگ]

بــــــازی تمــــام بـود بـــــرای تــــــو و من و
یک قلب زنگ خورده، و حالا سه تا فشنگ

در دست هـــــــای خسته من تیـــــر می کشند
من را ببخش... دست خودم... بنگ! بنگ! بنگ!

 

از : هدی قریشی شهری

نظرات 2 + ارسال نظر
ΞlhAற eறØ دوشنبه 2 خرداد 1390 ساعت 10:00 http://emo-girl.blogsky.com

قشنگ بود.خوشحال می شوم بهم سر بزنی.

علی.م. دوشنبه 2 خرداد 1390 ساعت 10:26 http://hobnob.blogsky.com

سلام. مطلبت خیلی قشنگ بود.
اصلا یه حال و هوایی واسه خودش داشت.
مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد