ساعت سه بار زد بـــــه سرم: دنگ! دنگ! دنگ!یک مرد... یک فرشته... نه! یک تکه قلب سنگ
کـــــــــه رو به روی قصه من ایستاده بود
با یک نگاه خسته... و یک خنده قشنگ
می گفت عاشقم شده بودی؟! دفـــاع کن
با سرنوشت تلخ خودت ـ با خودت! ـ بجنگ
می گفت پشت این همه در هیچ چیز نیست
جـــــــز سرنوشت، مرگ، غروبی سیاه رنگ
من ایستاده بودم و هی زنگ می زدم
در آن زمان مرده که می رفت بی درنگ
ساعت سه بار... زد به سرم، عاشقش شدم
[رنگ سیاه... صحنه خـــــالی... صدای زنگ]
بــــــازی تمــــام بـود بـــــرای تــــــو و من و
یک قلب زنگ خورده، و حالا سه تا فشنگ
در دست هـــــــای خسته من تیـــــر می کشند
من را ببخش... دست خودم... بنگ! بنگ! بنگ!
از : هدی قریشی شهری
قشنگ بود.خوشحال می شوم بهم سر بزنی.
سلام. مطلبت خیلی قشنگ بود.
اصلا یه حال و هوایی واسه خودش داشت.
مرسی