دیشب تا سپیده ,کلافه و سر در گم تمام ِ اتاق را قدم می زدم و قدم می زدم ...
تمام مدت ِ این شعر شاملو را زمزمه می کردم :
" آنکه می گوید دوست ات می دارم ...خنیاگر ِغمگینی ست که آوازش را از دست داده است "
از صبح است که انگار کسی دارد توی سرم نجاری می کند .... انگار کسی دارد به دیوارهای مغزم میخ می کوبد ...
سرم عجیب تیر می کشد ... انگار درد شبیه خطی شده که از انتهای یک ابرویم شروع می شود و در انتهای دیگری فرو می رود ...
...
چشم هایم شده اند دو کاسه خون ... نه از اشک که از خستگی و کلافگی ...
صدای آدم های خانه می رود روی اعصابم و من چقدر می خواهد برای چند ساعت ,هیچ هیچ هیچ صدایی را نشنوم...چقـــــــــــــــــــــدر...
این جور روزهاست که سایه ات را کم دارم روی سرم ...
سایه ی یک مرد !
مردی که پناهم دهد .... آرامم کند ...رامم کند .... دست هایم را بگیرد توی دست هایش و زل بزند به چشمانم و بگوید :" درست می شود همه چیز...آرام باش !"
بگوید همه چیز درست می شود حتی اگر نشود ... بگوید آرام باش حتی اگر نباشم ...
..
خسته ام !
کاش بودی و این عصر ِ کلافه ی آبان را سر بر سینه ات به خواب می رفتم !
که چقدر زیباست حس ِ امنیت ِ آغوش...
اندکی صبر سحر نزدیک است...