سرم را می چسبانم به صندلی و چشم هایم را می گذارم روی هم ...
...
خواب دیدم آمده ای ,درخت ِ انار را نشانم می دهی و می گویی :" نگفتم تا سرخ شدن ِ انارها صبر کنی ,باز خواهم گشت ... دیدی آمدم ؟"
آخر بی انصاف !
مگر نمی دانی انار ,نشانی ِ عشق می دهد در شعرهای سهراب ؟
مگر نمی دانی انار به گاه ِ خزان ,سرخ می شود و این آبان ِ بی آب و باران , دومین ِ قدم همان خزان است ؟
مگر نمی دانی که خواب ِ زن حقیقت ندارد ؟
...
خواب دیدم چمدانم را برداشته ام و آمده ام خانه ات ....آمده ام خانه ات و زنانگی ام را پاشیده ام بر در و دیوار ِ کهنه ی خانه و نفسی تازه کشیده ...خواب دیدم آمده ام خانه ات و تو را گفته ام تا همیشه پیشت خواهم ماند !
...
چمدانم را بردارم و بروم خانه ات , تمام خانه را که نو کنم ,چه فایده که خانه از تو تهی ست ؟
...
تنها آن چیزی را به خود جذب میکنید که بی نهایت به آن می اندیشید.
دوباره شدم همون گلی که در بیابان عـشق پژمــرده شـد ولی منت بارون رو نکشید
دیگر کسی ساده نمی نویسد ساده نمی گویدحتی ساده نگاه هم نمی کندو من همچنان چشم هایم به دنبال کسی است که نگاهش ساده باشدحرف هایش، خنده هایش ، گریه هایش ساده باشندساده بپوشدساده راه برودساده دستهایم را بگیردساده ساکت بماند
درد بزرگی است که عاشق باشی، اما معشوقی نداشته باشی و رنج عظیمی است که معشوق باشی، اما لیاقت عشق را در خود نیابی____دکتر علی شریعتی
نترس حوا، سیب را با عشق گاز بزن، آدم ارزش بهشت را ندارد
دوباره سیب بچین حوا... من خسته ام... بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند...
: وقتی کلاس پنجم بودم، پسری درشتهیکل تهِ کلاس ما مینشست که مظهر تمام چیزهای چندشآور دنیا بود و من به سه دلیل از او متنفر بودم. اول این که سیگار میکشید. دوم این که کچل بود، و سومین چیز که از همه چندشآورتر بود این که، در آن سن زن داشت. سالها گذشت و روزی به اتفاق همسرم از خیابان میگذشتم که، همان پسر درشتهیکل تهِ کلاس را دیدم؛ درحالی که کچل بودم، سیگار میکشیدم، و زن داشتم.
صبحی مادری برای بیدار کردن پسرش رفت. مادر: پسرم بلند شو. وقت رفتن به مدرسه است. پسر: اما چرا مامان؟ من نمی خوام برم مدرسه. مادر: دو دلیل به من بگو که نمی خوای بری مدرسه. پسر: یک که همه بچه ها از من بدشون می یاد. دو همه معلم ها از من بدشون می یاد. مادر: اُه خدای من! این که دلیل نمی شه. زود باش تو باید بری به مدرسه. پسر: مامان دو دلیل برام بیار که من باید برم مدرسه؟ * * مادر: یک تو الآن پنجاه و دو سالته.. دوم اینکه تو مدیر مدرسه هستی
توانا ترین مترجم کسی است که سکوت دیگران را ترجمه کند,شاید سکوتی تلخ گویای دوست داشتنی شیرین است(دکتر شریعتی