من و تنهایی

می دانی تنهایی ترس می آورد

من و تنهایی

می دانی تنهایی ترس می آورد

نم نم باران می بارید ....شاهین داشت " سال خون" را فریاد می زد سردم بود...خیلی سرد ... انگار که لخت و عور ایستادم ام در مقابل ِ زمستان .... تکیه دادم و پاهایم را جمع کردم توی شکمم... مثل ِ جنینی که در بطن ِ مادر ، نرم و آرام می آساید و می اندیشد که جهان همین است ... همین قدر کوچک .. همین قدر تاریک ...
میان صدای باد و ظهر می گفت : تو تنها نیستی .... من هستم ! می توانی تا هر چه بخواهی روی شانه های رفاقت ِ من بگریی ...
گفتم : نمی توانم .... ببین ! خیلی وقت است ... نمی دانم از کِی؟ شاید از آن زمان که پروانه هایم پریدند و او نیامده رفت ،ولی خیلی روز است که دیگر نمی توانم به آدم ها و رفاقتشان اعتماد کنم ...نمی توانم چیزی را که نمی بینم باور کنم.... برای همین است که دور ِ دنیایم این همه حصار است و تنهایی ام تا خود ِ خدا هم تمام نمی شود ...از من گذشته ... من پیر شده ام ... فکر می کنم از آن روزها ، سال هاست گذشته و من ضربدر هزار پیر شده ام ... پیر و خسته و بی حوصله ...نمی خواهم ... نمی توانم ...
آدم های دنیایم رفته اند ... به جایی رسیدم که بوسیدمشان و سپردمشان دست ِ روزگار ... من دیگر آن دختر ِ شاد ِ آن روزها نیستم که دنیا به گرد ِ خنده هایش نمی رسید .... من دیگر آنی نیستم که نقطه ی ثقل ِ توجه می شد در هر جمع و مهمانی و دوره همی ... آدم هایم رفته اند .... دیگر کسی نمانده جز همان هایی که همیشه بوده اند و مرا تاب آورده اند ...همان هایی که به حکم ِ خون یا معرفت ساخته اند با این سختی و بی حوصلگی و تنهایی ام .... من گنگ و گیج شده ام ... خدا را نمی فهمم ... مرگ را نمی فهمم ... زندگی را نمی فهمم ...از زندگی همان قدر بیزارم که از مرگ ... کاش می شد جایی بود که نه زندگی باشد نه مرگ ...حرف زدن را نمی توانم .... احوال پرسیدن از یادم رفته ... نشانی ِخانه ی عزیزانم را فراموش کرده ام ...سپیده غمگین می شود از این همه دور بودنم ... می نالد و می خواهد برویم قدم بزنیم ... در تمام ِ آن دو ساعتی که شانه به شانه ی عزیزکم قدم می زنم و او حرف می زند و از غربت ِ روزهایش می گوید ... از این که کار تنها دلخوشی ِ زندگی اش شده ... از تنهایی ها و خستگی هایش که نه کم می شوند و نه تمام ..... او می گوید ... تمام طول ِ راه را ... آنقدر که پاهایمان سنگین می شود وقتی توی آسانسور تکیه می دهیم به دیوار شیشه ای .... او می گوید و من هیچ نمی گویم .... انگار لال می شوم ... لب هایم تکان می خورند ولی صدایی خارج نمی شود ... نمی توانم .... نمی توانم برایش از روزهای خوب ِ فردا بگویم ... از سختی که تمام می شود .... نمی توانم بگویم صبوری کن ....صم و بکم نگاهش می کنم و واژه واژه اش را گوش می دهم ... همین !
صدایم را از یاد برده اند از بس سکوت کرده ام... با کسی که حرف می زنم بی تابم ... بی تاب ِ تمام شدنش و پناه بردنم به پیله ی تنهایی ...نمی توانم حرفی بزنم که کسی آرام شود ... فقط می توانم در آغوشش بکشم ... من از دنیای آدم های بیرونِ اتاقم تعجب می کنم .... از خنده هایشان ... از غم هایشان ... از هدف هایشان .... از دوستی هایشان ... از لباس پوشیدنشان ... از همه چیزشان ...
من مانده ام و دنیا ... دنیا دارد روز به روز عوضی تر می شود .... شاید هم که من زندگی را عوضی فهمیده ام ...
تو اما اینجا نمان ... اینجا ،کنار ِ من جز فروغ و اخوان و شب و شاهین و تنهایی و حسرت و خیابان های لامصب ِ خاطره چیزی نیست ...
تو جوانتر از آنی که بتوانی دنیای مرا تاب بیاوری ...
...
من که تباه شدم ...
تو اما ...
نمان و نشو !

پی نوشت:

در انتظار ِ بوسه که خواهمت مرد
اما آیا نفس هایت هنوز معجزه ی مسیح است